من پلیسم(2)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


... نه بابا!!!اين حرفاى سرهنگ چقد تاثير گذار بوده ما خبر نداشتيم!!!!!
-لبامو با زبونم خيس کردم و با صدايى که بهت توش کاملا پيدا بود,گفتم:منم دلم تنگ ميشه مامان.

-رئيست ميگفت ماموريتت خيلى مهمه!
قراره کشورتو نجات بدى ...خيلى خوشحالم که دخترم قهرمان شده..
سعى کن اين يکى ماموريتتو مثل قبلى خوب انجام بدى...
رئيست گفت اگه موفق بشى ارتقاء درجه ميگيرى...
حقوقتم ميره بالا....خوبه حداقل اينجورى کمک پدرت ميکنى...
بدبخت ديگه جون نداره بره بازار و بياد....
بلکه بازنشسته بشه بياد پيشم...منم از تنهايى در ميام!!!!
آهااااااان.....حالا فهميم اين دلتنگيه قضيش چيه!
-جناب سرهنگ ديگه چى گفت؟
-ميگفت يهچند ماهى نبايد ببينيمت...ممکنه شناسايي بشى....
تازه بايد گيريمتم بکنن...
گفت بخاطر ماموريت مجبورى قيافتو تغيير بدى....
من که زياد راضى نبودم ولى سرهنگه گفت بايديه!
وگرنه ميشناسنت واسه ماهام خطرناک ميشه!!!
حالا تو بگو ماموريتت چيه؟
-والا منم هنوز نميدونم.بايد برگه هايى که دادن بخونم....تازه نبايد به شما بگم...ماموريت لو ميره!
-يعنى چى دختر؟؟؟يعنى من دهنم لقه؟!؟!
-ن...نه....نه مامان جون....من کى همچين حرفى زدم....؟؟؟؟
سرهنگ ميگفت ممکنه تو خونه ميکروفون گذاشته باشن صدامونو بشنون!
همه حرفاى شماو بابا رو ميشنون اونوقت خطرناک ميشه!!!!
(خدايا منو ببخش.....غير ازين دروغا مامانم ديگه راضى نميشه...خودت که ميدونى خيلى بىمنطقو دهن بينه....منو ببخش)....شما بايد حواستو جمع کنى...
مامان که ترسيده بود با رنگ پريده گفت:يعنى حتى اگه با تلفنم صحبت کنم ميشنون!؟
آدم تو خونشم آسايش نداره؟؟؟؟
-آروم باش مامان جون...مجبوري احتياط کنيم ....شمام مواظب باش...
بعد از ماموريتم يه گروه ميارم خونه رو بگردن....
-باشه مادر....خوب شد گفتى....پس من (صداشو آروم کردو زمزمه کرد)به همه ميگم رفتى مسافرت ....مشهد پيش خالت...خوبه؟؟؟
(منم مثل خودش گفتم)آره مامان اينجورى خيلى بهتره...هيچ کس نبايد بفهمه...
اى خدا ....آخر عاقبت مارو با اين ننمون بخير کن...الان که مثلا ا ل چلچليشه اينجورى افکارش بچگونس...
پير بشه چى ميشه!!!!!
.
.


... بعد از کلى کل کل با مامان رفتم تو اتاقم و درو بستم و يه نفس عميق کشيدم....
نميدونم ميتونين حال اون موقع منو درک کنين يا نه؟
به معنى واقعى کلمه...راحت...شدم!
خودمو انداختم رو تختمو يه بسم ا... گفتمو پاکتو باز کردم.....
يه سرى برگه مثل جزوه بود با يه سى دى که روش نوشته بود عکس.
شروع کردم به خوندن برگه ها....همون طوريم سى دى رو گذشتم تو لپتابم...
کامل توضيح داده بودن که من کجاى نقشم.....با کيا کار دارم و خلاصه وظيفمو خرفهم شدم.....
تو سى دىم عکس اون تبهکارا بود.....يکيشون که رئيسشون بود اصلا بهش نميخورد...
کثافت انقد خوشگل بود که نفس آدم بند ميومد....
حتى از تو عکسم برق چشاش آدمو ميگرفت...
رو عکسش استپ کردمو بهش خيره شدم...لامصب چقد خوشگل بود!
ازون تيپ پسرا که من خيلى خوشم مياد...ولى بخاطر قيافه گوريلم حتى نگاهمم نميکنن!
صورتش صيقلى و برنزه....چشماى قهوه اى و بينى سربالا و متناسب...
فک مردونش نشون از محکم بودن شخصيتش داشت...از چشاش شرارت ميباريد....
لباشم که ديگه هيچى....وااااااى....خاکتوسرم ...هوايي شدم...
سريع از عکس خارج شدم...سى دى رو در اوردم....يعنى من بايد توجه اينو جلب کنم؟؟؟
اگه منم قاطى دخترا بندازه اونور آب چى؟؟؟
نه ....سرهنگ احمدى نميزاره....
ولى من با اين قيافه گوريل انگوريم چجورى توجه اين آقا هلو رو جلب کنم...
مطمئنم انقد دختراى رنگ وار دوربرش ديده که اصن من به چشش نميام!
آهان سرهنگ گفت باىد تغيير قيافه بدم.....واى خدااااا 
چقد گيج کننده شد.....ولش کن اصن.
فردارو بچسب....
خوابيدمو تا صبح ديگه نفهميدم چى خواب ديدم!!!
.




برگه هارو برداشتمو چادرمو سرم کردم و با قيافه نزارى حاصل از خواب بد ديشب راهى اداره شدم....
....تو اتاق کنفرانس همه جمع بودن....منم که مثل دفعه قبل تنها زن جمع بودم...
بعد چند ديقه سرهنگ اومد....
-بسم ا... الرحمن الرحيم...سلام بهمه..
همتون با خوندن اون مطالب بايد فهميده باشيد جريان از چه قراره....
برحسب وظيفه هرکدومتون بايد تغيير قيافه بدين...
همه گريم ميشن..حتى من...چون ممکنه اونا مارو شناخته باشن...
پس فعلا تا چند ماه با اين صورتتون خداحافظى کنين...
همونطور که قبلا گفتم ستوان محمدى مهره اصلى اين برنامس....
کار و موفقيت همه ما بستگى به تلاش ايشون داره...
البته ايشون تنها کسى نيستن که مستقيما با باند رابطه برقرار ميکنن.
سروان عسگرى هم بايد وارد باند بشن....ايشونم جز مهره هاى اصلى حساب ميشن...
با اشاره دستش همه سرها به طرفى رفت که سروانه نشسته بود...اونم مث بقيه صورتش ت انبوه ريشاش گم شده بود....
-جناب سروان شما هم نقش مهمى داريد که البته تو اين بازى نقطه مقابل ستوان محمدى هستيد....
اون سروانه با اين حرف چشاشو دوخت به من...اوه اوه...چه چشايي داره..
خوبه لااقل اين چشاش يه جذبه اى داره...ولى ريشاش نميذاشت دهنشو ببينم...
دماغش ولى خوشگل بود...اونم چشاشو تنگ کرده بود و با دقت بو صورت پشمالوى من نگاه ميکرد...
اااااا گفتم پشمالو يادم نبود چه قيافه ضايعى دارم....
سريع سرمو انداختم پايين...
.
از فردا ماموريت شروع ميشه...امشب با خانواده هاتون وداع کنين....
ديگه هيچ نوع رابطه اى نبايد داشته باشين تا پايان ماموريت...
فردا همه به اداره بيايد..با لوازمتون....براى هرکس خونه اى در نظر گرفتيم.
فردا تو خونه خودتون که مستقر شدين گريم ميشين....از شب ماموريتتون شروع ميشه....
حالا همه مرخصيد....ميتونيد بريد خونه....ممکنه ديگه برنگرديد....!!!!
يا خدا...يعنى شهيد ميشم؟؟؟
نه بابا...منو چه به شهادت!


.. اونشب بابا گفت کنارش بشينم.برام از سختياى زندگى و اينکه اگه با ايمان باشم موفقم ميگفت.
منم قبول داشتم.با تمام وجود خدارو حس ميکردم.بهش ايمان داشتم ولى افراط مادرم منو زده کرده بود.طورى که ظاهرم با عقايدم متفاوت بود.فقط منتظر بودم 

ازدواج کنم و ازين ظاهرسازى خلاص بشم.که البته چشمم از اين يکيم اب نميخورد.

اگه مامان منه تا منو به يه آخوندى چيزى نندازه ول کن نيست!!!!
صبح زود از شدت استرس بلند شدم.مامانو ببا هم بيدار بودن.
يه صبحونه مفصل که تا حالا تو عمرم نديده بودم خوردم!
تو بغل مامان و بابا گريم گرفت!از بس سفت فشارم ميدادن!
از زير قران رد شدم و با آبى که پشت سرم ريخته شد بدرقه شدم.
تو تاکسى به همه چي فکر کردم....اصلا چى شد!؟
يادمه وقتى ديپلممو گرفتم خونه نشين شدم.دلم مىخواست کنکور بدم و حقوق بخونم ولى مامانم ميگفت دانشگاها جاى خوبى واسه دخترى مث من نيست!
اين جملش دقيقا تو ذهنم حک شده:<<يا حوزه علميه دخترونه يا خونه شوهر!!!>>
ولى من هيچکدومو نميخواستم.
يه روز که رفته بودم تره بار از ميدون وليعصر که رد ميشدم ماشين گشت ارشادو ديدم.
چنتا زن درشت وچادرى کنارش وايساده بودنو به دخترا گير ميدادن.از بغاشون داشتم رد ميشدم که صداى جر و بحثشونو شنيدم.
يکيشون که از همه درشت هيکلتر بود داشت به زور يه دختر 8ىلى بدحجابو ميبرد تو ماشين.ولى دختره جيغ جيغ مىکردو نميرفت.
ديدم هيچکدوم حريفش نميشن رفتم جلو.



.... به قول دوستم عاطفه من تو سخنورى و ايجاب کردن مردم استادم!
دست خانوم پليسرو گرفتمو گفتم اجازه ميدى من درستش کنم؟
يه نگاه به سر تا پام کردو خنديد.رفت کنار و با لحن بامزه اى گفت :بفرما!
دختره نگاهوهراسون و عصبانيشو بين منو پليسه ميچرخوند!
يه لبخند که اولين جزءکارمه زدم!
اروم دستشو گرفتم:ميدونى چرا مىخوان ببرنت؟
انگار که جرقه زده باشم مث اتيش منفجر شد!!!!:نه....تو مىدونى؟؟؟؟؟
مگه ادم کشتم؟مگه دزدى کردم؟....تو بگو چيکار کردم که ميخوان ببرنم زندان؟؟؟؟؟
ساکت شد و نفس نفس مىزد.ولى دستمو محکم تر فشار داد.
ارومتر از لحن خودش گفتم:يعنى تو نميدونى گشت ارشاد واسه چيه؟
با ماشين گشت ارشاد که دزدا و قاتلارو نمىبرن!مىبرن؟؟؟
ساکت شد.....رنگ نگاش عوض شد.انگار تازه فهميد چى به چيه.
يه نگاه به سرتاپاى خودش کرد.مانتوى کوتاه سرخابى.شلوار جين تنگ پاره.
رون پاش کامل پيدا بود.شال سرخابى که موهاش از جلو و پشت بيرون بود.
درواقع هيچى سرش نبود....ولى دختر خوشگلى بود.ابروهاشو شيطونى برداشته بود.يه لحظه فکرم رفت يه جا ديگه!ازدواج کردم ابروهامو شيطونى بر مىدارم!!!!......وااااا اين چه فکريه اين وسط!
با صداى جيغ جيغيه دختره فکرم جدا شد:من که خوبه تيپم.مگه بده؟اروم رفتم جلو دم گوشش گفتم:اگه شالت يه کم عريضتر بود و شلوارت سوراخ نبود که پاهات معلوم باشه و مانتوت يه کوچولو بلندتر بود الان اينجورى نميشد....اينا منتظرن يه چيزى ببينن تا سريع بهش گير بدن....الانم اگه ميخواى به قول خودت نرى زندان اروم تر حرف بزن.با ملايمت رفتار کنى رفتار ملايمتر ميبينى.الانم يه ذره شالتو بکش جلو.مانتوتم مثلا بده پايين تر.بگو خونتون اينجاس و الان ميرى شلوارتو عوض ميکنى.....مدارا کن تا ولت کنن.
دختره همينطورى با دهن باز نگام ميکرد.يه چشمک بهش زدم.اونم سريع گرفت.
بلافاصله شالشو کشيد جلو.انتوشو با دست هى ميکشيد پايين که ماشالا هيچ فايده ايم نداشت!
با يه لحن التماس گونه گفت:ببخشيد ببخشيد...غلط کردم...الان درستش ميکنم.يه دقه اومده بودم سوپرى واسه مامانم ماست و شير بگيرم.خونمون همينجاس.....اين شلوار تو خونمه....الان ميرم عوضش ميکنم....ترخدا منو نبريد....




... اون پليس درشتهيه نگاه مشکوک به اون کرد يه نگاه پر سوال به من....سرمو به معنى اينکه بهم اعتماد کن تکون دادم.اونم يه لبخند نامحسوس زد و با خشم به دختره توپيد:الان ولت ميکنم.ولى قيافت يادمه ها.يبار ديگه اين ريختى ببينمت ببخش در کار نيس.مفهومه؟؟
دختره به شدت سرشو تکون داد:اره ...اره ....مفهومه.بخدا فهميدم....چشم ديگه تکرار نميشه...
يه نگاه به من کرد:خانم دستت درد نکنه.فراموش نميکنم.مرسى.
و سريع دور شد..
با نگام بدرقش کردم.اون خانومه رو به من گفت:چى بش گفتى انقد زود متنبه شد؟
-با هر کس باىد مثل خدش رفتار کرد,دختره بچه بود.با اينکه از من بزرگتر بود ولى عقل بچه گونه اى داشت!
شمام اگه با ملايمت تر رفتار کنيد بهتر نتيجه ميگيريد.
-بابا تو که نميدونى ما با کيا سر و کله ميزنيم.نميدونى بعضياشون چه عفريته هايين!!!
اوناييم که خوبن چوب رفتار بقيه رو ميخورن.مثلا ببين اينو...
روشو کرد به سمت زن بغل دستيش:،برو بيارش.
زنه رفت.اونم به من گفت:الان شما به اين بگو با ما بياد.آخه اين چه سرو شکليه؟
اون زنه با زور داشت دختررو ميورد.
نگاه به سرتاپاش کردم...مانتوى لخت بلندى که جلوش بازبود.
شلوار دمپا گشادى که کاملا بدنشو نشون ميداد.....لب پايينمو گاز گرفتم.بلوز تنگ و کوتاهش باعث شده بود تمام دارو ندارش که همه زندگى زناس!!!بزاره به نمايش!
يعنى مردا بدون هيچ خرجى از اين زنه ميتونستن لذت ببرن.....اين ديگه بدتر از خودفروشى خودشو مجانى در معرض نمايش گذاشته بود!!!
زنه عينکشو گذاشت رو موهاش.خيلى بد ريخت ادامس مىجويد.
اومد جلو ما..با يه نگاه تحقيراميز بهمون وايساد.



اومد جلو ما..با يه نگاه تحقيراميز بهمون وايساد.ديد داريم نگاش ميکنيم دهنشو وا کرد:هاااااااااااان؟؟؟؟
با انزجار گفتم:هان چيه بى ادب.اين چه سرو وضعيه؟
-به توچه؟مگه ننمى؟يا بابامى؟کيمى که فوضولى ميکنى؟من دلم ميخواد ازاد باشم......مردام اگه به گناه ميوفتن چشاشونو ببندن.
مث اينکه دلش خيلى پر بود!!!
-باشه...چشم بخاطر راحتى شمام که شده ميزنيم ازدم چش همه مردارو کور ميکنيم.شما لخت بگرد....خوبه؟
-اره...خوبه.....نه وايسا...چش پسر خوشگلارو کور نکن...بالاخره بايد يکى بپسندتمون يا نه؟؟؟
خيلى رو داشت...حالم ازين زناى هرجايى به هم ميخورد.
رومو کردم سمت پليسه:اين ازؤناييه که بايد ببرينش....معلومه اينکارس.
بدبختى ما اينه که هم تو زنا اينجورى پيدا ميشه هم تو مردا چش ناپاک و هيز.نميشه جلوشونو گرفت.تقصير هيچکدومومم نيست.نميشه يه طرفو کنترل کرد.حالا هرچقدم ما اين زنارو از خيابون جمع کنيم بازم مردايى هستن که چش ناپاکشونو بچرخونن.بايد يه جورى به اون دخترا و زنايى که فقط ازين تيپ خوششون ميادو ميخوان اداشو دربيارن بفهمونيم چه معنى داره اينجور تيپ زدن.بعضيا واقعا از رو نادونى ادا در ميارن....يکى از طرز لباس پوشيدن اموها خوشش مياد...اداشونو در مياره
.غافل ازينکه اموها پيرو چه کسين و چي ميپرستنو خيلى چيزااى ديگه.
تشخيص اين افراد از اونايى که نا اگاهانه ادا در ميارن واقعا سخته....
داشتم همينجورى سخنرانى ميکردم که بوق يه اتوبوس منو به خودم اورد...ديدم همشون دارن با دهن باز نگام ميکنن!!
يه ببخشيد گفتم و کيسه خريدامو از زمين برداشتمو د دررو!!!
اه من چرا انقد احمقم...وقتى نطقم وا ميشه بستنش کار حضرت فيله!
نميدونم چرا اينطوريم...خيلى جاهام با اين اخلاق و عادت قشنگم کلى سوتى دادم و گند زدمااااا...ولى بازم ادم نشدم!
وقتيم شروع کنم حرف زدن اصن نميفهمم چى ميگم...به کى ميگم...
اه ...خاکتوسرت ريحانه...احمقه نفهمه الاغ....



... به خودم فحش ميدادمو راه ميرفتم.رسيدم خونه....زير لب فحش بود که نثار خودم ميکردم....دوروبرمم نميديدم....يهو صداى فوضول خانوم تو گوشم پيچيد:به به...ببين کى اينجاس!!ريحانه جون خبرى ازت نيس...
مامانت ميگفت قراره بشينى خونه دارى ياد بگيرى...اخه دم بختى...راسته؟؟؟
اى گل بگيرن دهنتو زنيکه فوضول....اون دنيا تو دهنت مواد مذاب ميريزن از بس با فوضوليات دو بهم زنى ميکنى.
با يه لبخند زورکى برگشتم طرفش:اوا افسانه جون شمايين؟چه عجب ...کم پيدايين نبودين ما از همه جا بيخبر بوديم.اخه تلويزيونمونم خراب بود...ديگه کلا هيچى نميدونستيم.
-وا ريحانه جون مگه من اخبار گوام؟
-نه افسانه جون شما بى بى سى فارسى هستين.
-چى چيم؟؟؟
-هيچى.با اجازتون.
-کجا دختر...واستا باهات حرف بزنم.
-ببخشيد کار دارم.
رفتم تو و درو سريع بستم.زنيکه خپله فوضوله معتاد.هميشه بوى گند ترياک خودشو شوهر عمليش تا خونه ما مياد.
خريدارو تحويل مامان دادم و رفتم تو اتاقم.
از گشت ارشاديا خوشم اومده بود.....سرو کله زدن با ادماى مختلف خيلى باحال بود.ولى جذبه ميخواست که من با اين پشمو پيليا اصلا نداشتم!
ولى تا موقعى که بابا بياد فکرم مشغول بود.
وقتى بابا اومد بودن هيچ فک,ى تصميممو بهش گفتم:بابا من ميخوام پليس شم.
بابا چن لحظه هنگ کرد....بعد پرسيد:ميخواى چى شى؟؟؟؟؟
-پليس.ميزارى برم ازمون بدم؟
همينطورى داشت با چشاى گرد شده نگام ميکرد...بدبخت حق داشت.نه مقدمه اى نه امادگى.....
با دستش اشاره کرد برم بغلش بشىنم
-خب شما کى اين تصميمو گرفتى؟
-امروز.ميخوام برم مامور گشت ارشاد بشم!!!
-که اينطور..................
سکوتش طولانى شد.ىه تک سرفه کردم:ااااهمممم...
-خب....شغل خوبيه.به دردتوام ميخوره....نميخواى با چن نفر مشورت کنى؟
بلند شدم به سمت تلفن رفتم:چرا اتفاقا....يکى از دوستام باباش پليسه....الان زنگ ميزنم ازش ميپرسم.
شماره سيمارو حفظ بودم.چنتا بوق خورد,,,,,خودش برداشت:بله؟
-اوووووه با چه نازيم ميگه بله...من که دخترم دلم يه جورى شد واى به حال بقيه!!!!
-تويى ريحانه؟جوون مرگ بشى دختر....فک کردم پسر خالمه!سلام.
-سلامو کوفت.تو شماررو نگاه نميکنى منو با اون پسر خاله نره غولت اشتباه گرفتى؟؟
-خفه شو...محمد حسام کجاش نره غوله بيشعور؟لياقت ندارى با اون اشتبات بگيرم.
-خب حالا...ول کن اقاتونو....بدبخت نمادم بگيرتت راحت شيم
-داره پول واسه زندگيمون جمع ميکنه.
-اره...واستا تا جمع شه!بىخيال.زنگيدم مشورت بگيرم.
-بنال
-کثافت....بابات پليسه...ازش بپرس چجورى پليس شم؟
-خاک تو گورت پليس نشيا....من خودم خيلى دوس داشتم جيمز باند شم ولى بابا ميگه محيطش واسه دخترا خوب نيست....
صداشو اروم کرد:ميگه ظاهرشون با باطنشون فرق مىکنه.همش بهم ميگه گذشت اون زمان که پليس واسه خاطر شغلش و تعهدش به مردم جانفشانى ميکرد.
پليس ماله هم ن زمان جنگو يذره بعدشه که کميته بود....الان هيچکدوم ادم نيستن.
-حالا چرا اروم ميگى؟
چه ميدونم.جوگير شدم.
-حالا همشونم که بد نيستن.
-اره ولى باباى من که سرهنگ بازنشستس ميگه قديميا و جبهه رفته هاشون خوبن.تو جووناشونم تک و توک ادم حسابى پيدا ميشه.
-ولى من دوس دارم برم گشت ارشاد بشم.
-خاکتوسرت بدبخت......پس ديگه من نميام بيرون.
-احمق تو که چادرى هستى.





-اره.ولى حواست به چادريام باشه ها ..بعضياشون واسه پوشوندن کارشون چادر سر ميکنن.
واااااى ريحانه باورت نميشه.ى7 روز داشتم از زير پل روشندلان رد ميشدم يه زنرو ديدم از روبرو ميومد.چادر عربى سرش بود.قيافش انقد زشت و کريه بود که نگو.پر جوشاى قرمزو ملتهب.با يه دست زير چرنشو نگه داشته بود با يه دست جلو شکمشو.هر مردى که رد ميشد قسمت جلو شکمشو ميزد عقب.باد ميزد زير چادرش...با اون هيکل زشتش يه شلوار تنگ و کوتاهى پوشيده بود.بلوزشم تا بالاى نافش بود.همه جاش بيرون بود.باورت ميشه؟تا يه زن ميديد خودشو ميپوشوند ولى تا يه مرد از جلوش رد ميش چادرشو باد ميداد!فک کن....صبح جمعه.....زير پل...اصن تا يه هفته تو کف بودم...مامانم ميگه شغلشونه!شب ميرن مکان صبح يارو کارشو که کرد ميندازتشون بيرون..دوباره ميوفتن تو خيابونا دنبال يه جاى ديگه!!!
-ديونه فک نکن زياد.ايشالا درس ميشه.امام زمان که بياد همه چى حله.
-ايشالا.
-حالا از بابات بپرس.
-باشه..يه دقه واستا.
بعد چن ديقه گفت بايد کنکور افسرى بدم.چنتا راهنماييم کرد.
به بابا گفتم.تو اين فاصله بابا با مامان حرف زد.جفتشون راضى بودن.خوب شد حرفاى سيمارو نشنيدن وگرنه ...
خودمو اماده کردم.ابان ماه ازمون بود.دو ماه وقت داشتم.حسابى درس خوندم.باباى سيمام خيلى کمکم کرد.
اذر ماه نتايج اومد.قبول شده بودم.باورم نميشد.
بالاخره رفتم تو گشت همون زنرو ديدم.وقتى منو ديد اول نشناخت ولى وقتى راهنماييش کردم کلى خنديد.گفت :بعد رفتن تو اون زنه ديگه هيچى نگفت!خودش رفت سوار ون شد!حرفات خيلى روش تاثير داشته!!!!
خلاصه باهم همکار شديم.حسابى دوست شديم.مرضيه دختر حوبى بود و بر خلاف ظاهرش دلش خيلى مهربون بود.
تو يکى از روزايى که باهم رفته بوديم گيشا يه زن مشکوکى به چشم خورد.بهه مرضيه نشونش دادم.وقتى ديدش گفت بريم.
به خاطر سرو وضعش بهش گير داديم ولى وقتى فرار کرد شکم بيشتر شد.
دويديم دنبالش و چون ثيزتر از بقيه بودم از پشت موهاشو گرفتم و کشيدم .



.. وقتى بردمش ستاد فهميديم مامورين مبارزه با مواد دنبالش بودن.سابقه دار بود .يه قاچاقچى خورده پا....
اونجا بود که بخاطر کارم منتقلم کردن بخش مبارزه با مواد.
ولى دوس نداشتم .با اين حال تو دوسه تا ماموريت ديگه بازم من چنتا کله گندرو گير انداختم.
پست گرفتم و شدم ستوان و رفتم تو قسمت کشف جرايم....اونجا تو اولين ماموريتم با يه ترفند که همينطورى الکى اومده بود تو ذهنم يه قاتل معتادو گير انداختم.کارى که خودم هنوز تو کفشم .
با ترمز شديد تاکسى بخودم اومدم.
راننده دادو هوار راه انداخته بود و با راننده اى که نزديک بود تصادف کنه دعوا ميکرد....بعد چن ثانيه که ديدن لفظى بکارشون نمياد پياده شدنو افتادن بجون هم.منم ديدم نخير...اينا تا همو نکشن ول کن نيستن.
پياده شدم کارتمو دراوردم.رفتم بينشون ايستادمو وبا جذبه اى که راست کارمونه داد زدم:وايسا ببينم....برو کنار اقا..نيا جلو....اه.....بس کنيد ديگه!
اون مرده که جوونتر از راننده تاکسى بود گفت:برو کنار خانوم.الان زير دستو پا له ميشى.
-ساکت اقا....(کارتمو گرفتم جلو چشمش)ستوان محمدى از دايره جنايى.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات مطالب